گروه جهاد و مقاومت مشرق - هادي زاهد متولد انقلاب بود. 12 دي ماه 1357 كه به دنيا آمد، تمامي خيابانهاي اطراف محل سكونتشان در آتش تقابل مأموران و انقلابيون ميسوخت و انتقال مادر به بيمارستان با مشكل روبهرو شده بود. هادي در چنين شرايطي به دنيا آمد و در حالي قد كشيد كه خانهشان در طول دوران جنگ، مركز پشتيبانيهاي مردمي از جبههها شده بود. متولد انقلاب و بزرگ شده جنگ، رفته رفته به يك جوان متعهد و انقلابي تبديل شد و عاقبت شانزدهم آبان ماه 1395 در جبهه مقاومت اسلامي به شهادت رسيد. وقتي به همراه محمد گزيان از بچههاي عقيدتي و نظارت حوزه 215 ايثار براي تهيه گزارش و گفتوگو به منزل پدري شهيد ميرفتيم، كمي بيش از دو ماه از شهادت هادي ميگذشت. ما به خانهاي قدم ميگذاشتيم كه انقلاب را با خشت به خشت و آجر به آجرش درك كرده است.
غروب يك روز سرد دي ماهي مهمان خانهاي در حوالي محله سي متري جي ميشويم. منزل شهيد هادي زاهد داخل كوچهاي بسيار باريك قرار دارد كه حتي عبور موتورسيكلت محمد گزيان با دشواري در آن صورت ميگيرد. اين بار آقاي قضاتلو از بسيجيان فعال منطقه همراهيمان ميكند كه در شناساندن شهداي مدافع حرم فعاليت ميكند. همگي به اتفاق وارد خانه ميشويم و مورد استقبال مادر و برادر و خواهر و خواهرزادههاي شهيد قرار ميگيريم. اين خانه قديمي حس و حال عجيبي دارد. روي ديوارهايش علاوه بر تصوير خود شهيد زاهد، تصاوير شهداي ديگري به چشم ميخورد كه احساس خاصي را به بيننده القا ميكند.
وجيهه كاووسي، مادر 71 ساله شهيد، پيرزن مهرباني است كه روحيه بسيار بالايي دارد. تهتغاري خانهاش را همين دو ماه قبل از دست داده، اما با روي گشاده همكلاممان ميشود و از خانوادهاش ميگويد: «من هفت بچه داشتم. پنج پسر و دو دختر. هادي آخرين فرزندم بود كه اول از همه او را از دست دادم. همسرم مرحوم استاد شعبان زاهد معمار بود. مرد زحمتكشي بود كه جز لقمه حلال سر سفره خانوادهاش نياورد. من و همسرم از انقلابيهاي منطقه بوديم و جوانيهايمان خيلي فعاليت ميكرديم.»
تمام خاطرات وجيهه خانم از كودكيهاي هادي با وقايع انقلاب گره ميخورد. از شب تولد هادي كه تمام خيابانهاي اطراف منزلشان تظاهرات بود و لاستيك آتش زده بودند. يا وقتي كه قرار شد به پادگان جي حمله شود، استاد شعبان اجازه داد تيربار انقلابيها روي پشت بام منزلشان مستقر شود و... در زمان جنگ هم كه اين خانه قديمي غوغا ميكرد.
مادر شهيد در همين خصوص ميگويد: «زمان جنگ تمام اين خانه وقف كمك به جبههها شده بود. خانمها اينجا جمع ميشدند و كمكهاي مردمي را بستهبندي ميكردند. در يك طبقه براي رزمندهها لحاف ميدوختيم. در طبقه ديگر هداياي مردمي بستهبندي ميشد و حتي در پشت بام براي رزمندهها مربا ميپختيم. پسرم هادي لابهلاي بستههاي كمكهاي مردمي رشد كرد. همان زمان از طرف صدا و سيما آمدند و از فعاليتهاي مردمي داخل خانهمان فيلمبرداري كردند. تصوير كودكيهاي هادي كه بين لحافدوزي خانمها بازي ميكند، خيلي وقتها در سالگرد جنگ از تلويزيون پخش ميشود.»
هادي در چنين جوي رشد ميكند و همراه مادر در تظاهرات و راهپيمايي و تشييع جنازه شهدا شركت ميكند. در واقع سرشت او با وقايع انقلاب عجين ميشود. مادر شهيد ادامه ميدهد: «اين بچه از همان طفوليتش با شهيد و شهادت آشنا بود. خيلي از تشييع جنازه شهدا با هم ميرفتيم. يا وقتي شخصيتها و مسئولان انقلاب سخنراني داشتند، هادي را بغلم ميگرفتم و با هم ميرفتيم. محمد و علي برادرهاي بزرگتر هادي جبهه رفتهاند. محمد الان جانباز است. هر دويشان مدتها در جبهه حضور داشتند.»
به اينجاي گفتوگو كه ميرسيم، از مادر شهيد ميخواهم تصاوير شهدايي كه روي ديوار قرار دارند را معرفي كند، ميگويد: «دو تن از آنها پسرخالههاي هادي هستند؛ رضا هوشنگي و حميد حمزي كه زمان جنگ به شهادت رسيدند. سه تصوير ديگر هم مربوط به شهيدان مجيد، حميد و فرهاد سليمي است كه همشهري و فاميلمان بودند. شهيدان سليمي پسرعموي شهيد رضا هوشنگي هستند.»
حضور در يك خانواده انقلابي، شهيد زاهد را به سوي بسيج و فعاليتهاي انقلابي سوق ميدهد. او از نوجواني بسيجي مسجد امام حسين(ع) در خيابان كميل ميشود و كمي بعد هم با پيوستن به دانشكده افسري امام حسين(ع)، پاسدار ميشود. اما در نهاد هادي خبرهايي بود و كارهايي ميكرد كه حتي مادرش را به تعجب وا ميداشت. وجيهه خانم ميگويد: «خيلي از رفتار و كردارهاي هادي ذاتي بود. بدون اينكه از كسي چيزي ياد گرفته باشد، ذات پاكش او را به سوي كارهاي خير ميكشاند. يادم است سه، چهار سالش بود با هم به منزل يكي از اقوام رفتيم. خانمهاي آن منزل از نظر حجاب خيلي رعايت نميكردند. هادي با اينكه بچه خردسالي بود، گفت من داخل نميآيم. هرچه اصرار كرديم، گفت اينها حجاب ندارند و من نميآيم. از همان بچگيهايش از غيبت پرهيز ميكرد. روي يك كاغذ نوشته بود غيبت ممنوع و ميچسباند روي ديوارهاي خانه تا همه نوشتهاش را ببينند و كسي غيبت نكند.»
حضور هادي زاهد در سپاه وجه ديگري از زندگياش را به نمايش ميگذارد. حالا ديگر او مرتب به مأموريت ميرود و خارج از كشور به سر ميبرد. اما همه اين فعاليتها باعث نميشود فعاليتهاي اجتماعي را كنار بگذارد. وقتي از مادر شهيد ميخواهيم از فعاليتهاي اجتماعي هادي بگويد، ما را به آمنهخاتون زاهد خواهر بزرگتر شهيد ارجاع ميدهد. خواهر شهيد بيان ميكند: «هادي از خيريني بود كه هر ساله مبالغي را به مؤسسه گل نرگس كمك ميكرد. غير از آن، اجناسي را براي بچههاي بيسرپرست تهيه ميكرد و در اختيار مؤسسه ميگذاشت. قبل از شهادتش آن قدر هديه مناسب دختر بچهها خريده بود كه مسئولان مؤسسه ميگويند هر چه توزيع ميكنيم تمام نميشود.»
حالا چند وقتي ميشود كه گلسرها، تلها، انگشترها و ساعتهاي دخترانهاي كه هادي براي دختربچههاي يتيم يا بيسرپرست تهيه كرده بين آنها توزيع ميشود. هديهاي از يك شهيد كه تنها دغدغه خود و خانوادهاش را نداشت. شهيدي كه وصيت كرده است ثلث اموالش را مصروف محصلان و دانشآموزان مستمند كنند.
از خواهر شهيد ميپرسم: آقا هادي چند بار به سوريه اعزام شده بود؟ چه چيزهايي از آنجا تعريف ميكرد؟ پاسخ ميدهد: «هادي شش سال تمام به سوريه رفت و آمد داشت. قبلش هم گويا در لبنان حضور داشت و آنجا آموزش نظامي ميداد. برادرم هيچ وقت در مورد كارهايش نه به ما نه به كسي ديگر تعريف نميكرد. اصلاً اهل تظاهر نبود. مگر اينكه در موقعيتهاي خاص حرفي ميزد و خاطراتي را تعريف ميكرد. مثلاً حدود سه سال پيش كه برادرم نميتوانست به خانه برگردد، من و مادرم و مرحوم پدرمان رفتيم سوريه به ديدنش. آنجا به او گفتم چرا اينقدر مأموريت ميروي؟ بس نيست؟ مرتب زن و بچههايت را تنها ميگذاري، نميخواهي برگردي؟ يك مدرسه را نشانمان داد و گفت ديروز 11 دختر بچه به اندازه دختر خودم مليكا اينجا با بمب تروريستها به شهادت رسيدند. مگر ميشود اين طور چيزها را ببينم و بيخيال از كنارشان عبور كنم.»
از شهيد هادي زاهد دو كودك به نامهاي محمدحسين 12 ساله و مليكا هشت ساله به يادگار مانده است. اين سؤال كه چطور يك پدر ميتواند فرزندانش را رها كرده و به سوريه برود فكرم را مشغول كرده است. اين سؤال را از خواهرزاده شهيد سميه سليمانجاه ميپرسم. خواهرزادهاي كه فاصله سني كمي از شهيد دارد و محرم بسياري از رازها و درد دلهاي يكديگر به شمار ميرفتند. خواهرزاده شهيد ميگويد: «دايي فقط شش ماه از من بزرگتر بود. با هم مثل دو دوست بوديم. راه رفتن و درس خواندن و دانشگاه رفتن و همه چيزمان با هم بود. همدم خوبي براي هم بوديم و هنوز با رفتنش كنار نيامدهام.»
خانم سليمانجاه در پاسخ به سؤالم نيز بيان ميكند: «اينكه ميگويند شهدا دلبستگي نداشتند اصلاً درست نيست. دايي هادي مدام از آنجا با ما در تماس بود. مدام زنگ ميزد و جوياي احوال همگيمان ميشد. خصوصاً به بچههايش محمدحسين و مليكا وابستگي عجيبي داشت. حتي از همان سوريه با معلم بچههايش تماس ميگرفت و پيگير درسشان ميشد. من خودم دو دختر دارم و گاهي فكر ميكنم دايي چطور توانست از بچههايش دل بكند. اين پرسشي است كه از خودم ميپرسم و به اين نتيجه ميرسم كه حتماً به شهدا عاقبت به خيري بچههايشان نشان داده ميشود كه ميتوانند شهادت را به جان بخرند. به نظر من رفتن دايي هادي علاوه بر و همسر و بچههايش، حتماً يك ارتقايي براي همگي ما خواهد بود انشاءالله.»
آن طور كه از تعاريف خانواده شهيد برميآيد، هادي زاهد دوستدار طبيعت بود و يك دوربين حرفهاي براي عكاسي از مناظر طبيعي تهيه كرده بود. علياكبر زاهد برادر شهيد ميگويد: داداش هادي از طريق بانك كشاورزي اقدام كرده بود و يكسري لوازم كشاورزي تهيه كرده بود. هميشه ميگفت اگر بازنشسته شدم به زادگاه پدريمان ساوه ميروم و كشاورزي ميكنم.»
لحظاتي كه از گفتوگويمان ميگذرد، حسين مقدسي دوست چندين ساله شهيد از راه ميرسد. حسين و هادي از سال 71، 72 و دوران حضور در بسيج مسجد امام حسين(ع) با هم آشنا شدهاند و تا زمان شهادت هادي اين دوستي ادامه مييابد. با ورود حسين مسير گفتوگويمان به سمت و سوي رزمندگي شهيد زاهد ميكشد. پيش از همه از علياكبر زاهد برادر شهيد ميخواهم او از مقطع جهاد برادرش بگويد: «هادي سه سال از من كوچكتر بود. اما خيلي چيزها را از او ياد گرفتم كه توداري و غلو نكردن يكي از آنهاست. برادرم شش سال تمام به سوريه رفت و آمد ميكرد و شايد بيشتر سال را آنجا بود، اما خيلي كم پيش ميآمد كه از حضورش در جبهه برايمان تعريف كند. هر خاطرهاي هم كه ميگفت منظور خاصي از آن داشت. مثلاً در مقطعي فرمانده بخشي از نيروهاي فاطميون بود و براي اينكه ارزش رزم آنها را بيان كند، يك بار گفت: رزمندگان افغاني واقعاً اعتقادي ميجنگند و حتي وقتي مجروح ميشوند، به زور آنها را از ميدان جنگ دور ميكنيم.»
حسين مقدسي دنباله بحث را ميگيرد و حرف جالبي به نقل از شهيد زاهد بيان ميكند: «هادي هميشه ميگفت دعا كنيد تروريستها تسليم بشوند تا اينكه كشته بشوند. يك بار تعريف ميكرد در منطقهاي با فاصله چند متري از تروريستها قرار داشتيم. ميديديم كه يكي از آنها پايش قطع شده است. در حالي كه دوستانش قبر او را ميكندند، تيمم كرد و نمازش را خواند. هادي اعتقاد داشت كه برخي از اين تروريستها فريبخورده هستند و كاش ميشد طوري آنها را اصلاح كرد و به راه آورد.»
وقايعي كه شهيد هادي زاهد در سالها حضور در جبهه نبرد سوريه به چشم ديده جالب است و از سايرين هم ميخواهم تا اگر خاطرهاي از شهيد شنيدهاند بيان كنند. خواهر شهيد ميگويد: تعريف ميكرد يك بار در حرم حضرت زينب(س) دختر بچهاي را ديدم كه مرتب جيغ ميكشيد و از دست پيرمردي فرار ميكرد. پير مرد هم وقتي به دختر بچه ميرسيد او را كتك ميزد. ياد دختر خودم مليكا افتادم. بار ديگر كه پيرمرد دختر را زد به او اعتراض كردم. بنده خدا گفت كه ما اهل حلب هستيم و تروريستها پدر اين بچه را سر بريدهاند. براي همين دختر بچه دچار مشكلات روحي شده است. ديدن اين طور صحنهها خيلي روي اعصاب و روان برادرم تأثير گذاشته بود.»
برادر شهيد ادامه ميدهد: «هادي قدش از من بلندتر بود، اما اين اواخر به نظرم ميرسيد قدش از من كوتاهتر شده است. گفتم برادر من چرا داري آب ميروي؟ گفت از بس آنجا صحنههاي دلخراش ميبينيم رويمان تأثير منفي ميگذارد.»
شهيد هادي زاهد طي سالها حضورش در جبهه سوريه چندين بار مجروح ميشود اما به گفته خانوادهاش، آنها از بسياري مجروحيتهاي هادي بيخبر بودند. مادر شهيد ميگويد: «پسرم يكبار پايش گلوله خورده بود اما به ما چيزي نگفت. بار آخري كه چند ماه قبل از شهادتش بود، سينهاش گلوله ميخورد كه ديگر نتوانست آن را از ما پنهان كند. حتي اواخر از نظر روحي كمي آسيبپذيرتر شده بود، همه اينها به خاطر مجروحيتهايش بود.»
برادر شهيد توضيح ميدهد: «من گاهي كه با هادي حرف ميزدم، متوجه ميشدم حرفهايم را خوب نميشنود. حتي به او گفتم كه گوشت را به دكتر نشان بده. نگو وضعيت گوشش ناشي از مجروحيتهايي است كه از ما پنهان ميكند.»
با اين همه مجروحيتها، شهيد زاهد روحيهاش را چنان حفظ كرده بود كه به گفته خواهر شهيد، تنها بار آخري كه مجروحيت سختي مييابد، حرف از شهادت به ميان ميآورد. اينجاست كه خواهرشهيد ميگويد: هادي از نظر نظامي بسيار آدم ماهر و توانمندي بود. طوري كه فكرش را نميكرديم كسي بتواند او را از پا درآورد. اما بار آخر كه ديدم مجروحيت سختي يافته، كمي احساس خطر كردم. خودش هم انگار كه ميخواست ما را آماده شهادتش كند، ميگفت: گلوله خوردن اصلاً ترس ندارد. من اين بار كه مجروح شدم فهميدم شهادت راحتتر از آن چيزي است كه فكرش را ميكنيم.»
به مقطع مجروحيتها و شهادت هادي زاهد كه ميرسيم، به نظرم ميرسد اين شهيد بايد الگويي از ميان شهدا براي خودش انتخاب كرده باشد. همين سؤال را از حاضرين ميپرسم و حسين مقدسي دوست شهيد ميگويد: «من خيلي وقتها نام شهيد پريمي را از زبان هادي ميشنيدم. گويي همين شهيد بزرگوار واسطه ورود هادي به سپاه قدس شده بود. شهيد علي پريمي جانباز بود و هفت يا هشت سال پيش به شهادت رسيد. هادي ميگفت شهيد پريمي الگوي من در زندگي و رزمندگي است.»
شرق حلب و ميدان مين برجاي مانده از تروريستها، همان مكان و بهانهاي است كه 16 آبان ماه 1395 هادي زاهد را به مسلخ عشق ميكشاند. او در اين روز براي گفتوگو با تعدادي از اكراد سوري به منطقه موردنظر ميرود و ندانسته به همراه يكي از مجاهدان عراقي وارد ميدان مين ميشوند. همان جايي كه هادي زاهد براثر برخورد با يك مين، به شهادت ميرسد. برادر شهيد ميگويد: «هادي موقع شهادت لبخندي بر لب داشت كه ديدنش حس خاصي به آدم ميبخشيد. در فيلمي كه از او برجاي مانده، اين لبخند به وضوح نمايان است. حتي وقتي پيكرش را به ايران منتقل كردند، ما اين لبخند را روي لبهايش ديديم. پيكر برادرم پس از تشييعي باشكوه در قطعه 29 بهشت زهرا دفن شد.»
گفتوگويمان به انتهاي خود رسيده و به عنوان سؤال آخر از مادر شهيد ميپرسم: به نظر شما چه چيزي جواز شهادت پسرتان را صادر كرد؟ در پاسخ ميگويد: «هادي به من و مرحوم پدرش كه حدود يك سال و نيم پيش فوت كرد خيلي احترام ميگذاشت. محمد پسر بزرگم بعد از شهادت هادي ميگفت ما در زمان جنگ سالها به جبهه رفتيم، اما شهادت نصيب هادي شد. او هميشه دست و پاي پدر و مادرمان را ميبوسيد. كاري كه ما نتوانستيم انجام دهيم. پسرم هادي پارسال وقتي پدرش در بيمارستان بستري بود، چندين روز پيشش ماند و از او پرستاري كرد. يكبار پرستار بخش به من گفت: حاجخانم همه بچههايت زحمت پدرشان را ميكشند، اما آقاهادي صبر عجيبي دارد. ديشب كه همسرتان به خاطر حواس پرتي فكر ميكرد هنوز هم بنا است و در عالم خودش بنايي ميكرد، تا خود صبح هادي پا به پايش كار كرد و يك بار هم به پدر اعتراض نكرد. هادي را صبر و تقوا و نيكياش به پدر و مادر آسماني كرد.* عليرضا محمدي / روزنامه جوان